فیلمنامه در راه استقلال(3)

آرش داودی

بخش سوم: سرشار از رئاليسم

در تعریف رئالیسم می توان : بررسی و مشاهده دقیق در واقعیات زندگی و درک و تمیز دادن صحیح علتها و عامل هایی که در مجسم ساختن زندگی و محتویات آن موثر است، گفت.{دایره المعارف ادبی}

خيلي هم بيراه نيست اگر بگوييم مردم اين روزگار ، همچنان تشنه شنيدن و ديدن داستانهايي اند كه با واقعيت روزمره دنیای اطرافشان نسبت مستقيم دارد . داستانهايي كه هرچه تقربشان به واقعيت بيشتر مي شود مقبوليت و عامه پسنديشان نيز بيشتر مي گردد . به نظر مي رسد هنوز هم داستانها و فيلمهای رئاليستي و يا بهتر بگوييم روايت رئاليستي ، در كانون توجه مردم است . اين يك فرض مهم و جدي است . فرضی که می تواند آغازگر بحث ما باشد . حالا اگر ما با اين فرض تلاش كنيم تا مشخص شود آيا روايت در فيلمنامه ، نسبتي با روايتهاي رئاليستي دارد و يا خير چه بدست مي آوريم ؟ مي خواهم بگويم ، ما كه تحلیل کردیم فيلمنامه يك اثر روايي با اصالت هنري است آيا می توانیم نظريه های مرتبط با روايت هاي رئاليستي است را به اين هنر روايي نیز تعميم دهيم؟. اين را پذیرفته ایم كه روايت در فيلمنامه (حداقل در بخش بزرگي از فيلمنامه ها) تابعي از جهت گيري واژگان در فرآيند بصري سازي حقايق و مشهودات عالم بيرون ، نسبت به عالم درون خالق اثر و يا قدرت اقناع گر نهفته در خود اثر است . خوب آيا اين همان رئاليسم در روايت است يا چيزي ديگر؟ اگر رئاليسم است پايه هاي پيوندش با ديگر هنرهاي ادبي رئاليستي چيست و اگر روايت در فيلمنامه ، از مرتبه دوم و يا اشتقاقي از روايت رئاليستي جاري در ماهيت داستاني فيلمنامه است ، تباينش با قوانین روايت در مرتبه اول چيست؟ براي رسيدن به پاسخ این پرسشها، پيشنهاد مي كنم اول نسبت داستانسرايي را با رئاليسم ادبی بررسی کنیم و سپس با دقت نظر در نظريه هاي روايت رئاليستي ، رئاليسم ساخت يافته در سينما را کنکاش کنیم تا سرآخر روایت رئالیستی در فيلمنامه ، که محور بحث ما است نضج پیدا کند. امید دارم این مباحث،  آغازگر راهی باشد مبنی بر تحلیل پذیری و ضابطه شناسی قواعد تنيده شده در فيلمنامه .

اولين روايت مكتوب شايد الواح گيلگمش{2} باشد كه قدمتي به بلنداي تاريخ كتابت دارد .در آن دوران ، داستان سرايي ، شرح و تفسيري بود از مواجه هراسها و آرزوهاي بشر با دنياي ناشناخته اطرافش و يا روايتی بود از دلاوريهاي انسان زياده خواه در روزگار خونين لشگركشيها و فتوحات به جهت استیلای جانی و مالی بر يكديگر. اين مقتضيات دوران كهن در روايتگري قهرماني- اسطوره اي ملتها تجلي مي يابد. به همان روشی که در فرهنگ و باورهای همان اقوام و ملل نمایان می شود . مضمون داستانها در دوران اسطوره ، توان فوق بشري قهرماناني را بازگو مي كند كه عوامل مرگ آور طبيعي قادر به شکست آنان نیستند و آنها با كمك نيروهاي مافوق طبيعي (خدایان و اله ها) به جنگ دشمناني (از انسانها گرفته تا دیوان و شیاطین و موجودات وهم آوری) می روند كه مرگ ، کمترین جزای آنان است . در ذهن داستانسرايان آن روزگاران ، حسب شرايط و اوضاع محیط غالب،  ابر قهرماناني خلق مي شوند كه از كسوت يك پهلوان تا كسوت يك منجي پيشروي مي كنند . اگر سرزمين و قبيله و كشوری نيازمند رشادت و دلاوري بود ، قهرماناني در داستانها زاده مي شدند كه توان داشتند با تهاون خود يك تنه بر جمعيتي فائق آيند . و اگر مردمي در برابر عوامل قهري طبيعي گرفتار مي شدند ، ترس از قدرت ناشناخته طبيعت، قهرمانان و پهلواناني مي آفريد كه ترس را از دلها مي زدودند و مقهور طبیعت نمی شدند و اگر مردم سرزميني پس از شكست از دشمن در موضع استيصال قرار مي گرفتد و همه راههای رهايي بسته می شد ، ابر قهرماناني منجي صفت ، خلق مي شدند كه بزودي كاميابي را باز مي گرداندند و جانهای در بند را آزادی می بخشیدند . این شرایط ، الگوی داستانسازی را به سوی فرا واقعیت و روایتهای کلان و کلی سوق داد. مفاهیم داستانها همچون تحلیل افلاطونی موضوع ، انتزاعی و تجریدی بودند.

چرا که خواستها و ادراکات انسانی ، کلی و از موضع بالا بود. شخصیتها در روایتها از دو وجه شر مطلق و یا خیر مطلق شناسانده می شدند و این نکته با خواستگاه های سیر تاریخ از دنیای باستان تا قرون وسطی همسانی و برابری داشت. اگر نگاهی اجمالی به داستانهای دوران کهن بیافکنیم منحنی صعودی را مشاهده می کنیم که به سمت تخیلی باورنکردنی اوج می گیرد.( چرا می گویم باور نکردنی ؟ چون این تخیل از جنس تخیل شناخته شده برای ما مثلا تخیل حاضر در فیلمهای قهرمانی هالیوودی نیست بلكه تخيلي است كه از واقعيت دور مي شود ) و در نقطه اوج ، بسوی آرزوهای همیشگی بشر ، میل می کند . اما این شرایط داستانگویی که به نظر سیطره اش بر روایت بی پایان می نمود ، رفته رفته تغییر کرد و با ظهور رمان، متوجه می شویم در اسلوب روایت ، منطقهای جدید و بسیار متفاوتی پدیدار می گردد. نکته اصلی اینجاست. چه اتفاقی می افتد که داستانسرایان و بشر همیشه تشنه شنیدن داستان ، دیگر روایتهای کهن را بر نمی تابد؟ یک پاسخ شاید در این مطلب باشد که نگرش انسان به خود و جهان اطرافش دچار تحولی بنیادین می گردد و این امر موجب می شود خواستها و واقعیات زندگی اش و آرزوهای او که همواره بازتابی در داستان و داستانسرایی دارد به جهت دیگری میل کند .

نگرش انسان و موضع او نسبت به حقیقت و واقعیت، در این جهت گیری نقش بسزایی دارد . چرا که کشتی روایت های باستان که شانه به شانه لنگرگاههای خیالهای محال و حقایقی کلی و دست نیافتنی می زند این بار به بندر گاه واقعیات جزئی و ملموس زندگی روشنفکری رسیده است . داستان بسوي روايت نزديك به حقيقت ، گرايش پيدا می كند و این تغییر ذائقه خوانندگان و شنوندگان ناشی از تغییر نگرش و دانش آنان است که بلاشک در هر دوره ای نخبگان و فرهیختگان در این تغیرات سهم بسزایی دارند . در جهت گیری فکری آن دوران هم ، مردم مدیون دانشمندان علوم نظری و عملی بودند .

 به نظر اگر کمی از فرهنگ و بینش این دوران واپسزدگی را بررسی کنیم کمک دهنده باشد. همان واپسزدگي كه منجر به ظهور رئاليسم در هنر گرديد. منطق تحلیلی ایان وات در مقاله طلوع رمان{3}برای مقصود ما مناسبت تمام دارد بنابراین ما هم از تحلیل تغییر مفاهیم مجرد ذهن بشر که جلوه اش در فلسفه است شروع می کنیم. البته اصطلاح رئاليسم در فلسفه تعريف خود را دارد.

رئالیسم در فلسفه برای توصیف دیدگاه رئالیستهای اسکولاستیک قرون وسطی بکار می رود که اعتقاد داشتند کلی ها، گونه ها یا مجرداتند که (واقعیات) راستین اند، و نه جزئی ها که اشیاء غیر مجردی هستند که با قوه حس انسان درک می شوند.{4}

کسانی همچون دکارت{5} با جمله معروف (می اندیشم پس هستم) ، لاک{6} با نظریاتش در اصالت تجربه ، برکلی{7} با این تحلیل که واقعیات از ادراکات جدا نیستند و دیوید هیوم{8} با مباحث مکان و زمان و توالی رویدادها ، از تاثیر گذارترین فلاسفه ای شمرده می شوند که دانسته و نادانسته بیشترین تاثیر را در روایتگران داستانهاي منثور بعد از خود به جا گذاشتند. مفهوم دکارتی (می اندیشم پس هستم) نشان دهنده یک تجربه آنی بلادرنگ است که کمترین تردیدی در مورد فهم آن می توان روا داشت، دكارت پايه كارش بر اين بود كه در مورد همه چیز و تمامي اصول تردید کند و سپس در پی ساختن اصولی نو براي مفاهيم برآید . او با تفكر هندسي خود روشي بنيان نهاد كه در آن مفاهیم مرکب را به اجزای تشکیل دهنده آن تجزیه کرد تا به عناصری ساده ، روشن و قابل تصور درآیند و آنگاه اين عناصر قابل فهم را بعنوان مواردي كه قابل شناسايي و پذيرش است معرفي كرد . وی می گفت :

 بوضوح می بینم که چیزی جز فکر خود را نمی توانم بشناسم.{9}

می دانیم که معیار سنجش حقایق در دوران کهن ، سنن و اعتقادات بود. همه مفاهیمي که بطور تلویحی در داستانها به آنها اشاره شده مدخلی به سنن و اعتقادات دارد . برای قهرمانان و اسطوره ها در داستانها در بزنگاه قضاوت و ارزش داوری تنها یک ترازو وجود داشت و آن سنن بود . مردمان مخاطب این داستانها نیز قضاوتشان همان الگوی قضاوت قهرمانشان را داشت ، هرچه به اعتقادات نزدیکتر به حقیقت مقرب تر. پس مخاطبان داستانها در دوران کهن ، سنگ محکشان همچون دکارت که (جز فکر خود نمی شناسد) نبود و همچون او دست یافتن به حقیقت را  امری کاملا فردی نمي دانستند. بنابراين شکل روایت و پیرنگ که رابطه با فراز و فرودهای قهرمان در برابر انتخابها و قضاوتها دارد همواره پیش بینی شده ، ابدی و داراي جهت گیری بود .

به همین دلیل پیرنگها یکسان و تکرار پذیر می شدند. خوب این طبیعت دنیای باستان بود که روش سازی بشری را که بر پایه تجربه است ،نپذیرد و اهمیت به فهم ماورا بدهد . اما دوران معاصر دکارت ، مخاطبان داستان ، شکلهایی از روایت را پذیرا شدند که در آن شخصیت پیش برنده ماجرا ، حقیقت را بر پایه تجربه شخصی محک می زند. اين يعني يك تحول بنيادين در فرآيند پردازش شخصيت هاي داستان. منظر دیگر از نظریات دکارت که در روایت قابل بررسی است ، موضوع خاطرات شخصی و پیامدهای آن در منطق دکارتی است .  شخصیت از خاطرات فرد شکل می گیرد و استمرار می یابد چرا که شخصیت ادامه رفتاری است که فرد دارد و این رفتار ناشي از خاطراتي است كه از سلسله اتفاقات ثبت شده در ذهنش رسوب كرده است. ذهن شخصيت همپيوندي ميان وقايع را بازسازي مي كند و سپس به مدد تحليل ، رفتار آتي را بنا مي دهد. مجدد توجه كنيد به جمله (چیزی جز فکر خود نمی شناسم) ، با دقت به اين جمله اين باور شكل مي گيرد كه علل رفتار شخصيت چیزی نیست جز خاطراتی که در فکر او باقی مانده و تحلیل شده اند.

هويت شخصي همان احساس تداوم است، وقتي يك حالت ذهني حالات ذهني پيشين را به ياد مي آورد و به مدد تصور علت ، آنها را به هم پيوند مي زند.{10}

 این نگاه نیز با داستان سرایی کهن مخالف بود، قدرت تحلیل در اسطوره و ابر پهلوان منتج شده از افکار او و تجربیات او نیست، بلکه همه چیز وابسته به تایید و یا تکذیب امر بالا دستی یعنی اعتقادات و سنن است.

اهميت نظريات لاک براي ما از آن جهت است که اساس و پايه دستگاه قهرمان- اسطوره سازي دنياي کهن را هدف قرار مي دهد. بخش بزرگی از اساطیر و روایتهای کهن ، شالوده اش بر این بنيان است که قهرمان ، ماهيتي برتر از دیگر همنوعان دارد که گاه اين برتري از بدو تولد همراه اوست و در اكثر داستانها موهبتي از جانب خدایان و اله ها و در كل ، ناشي از کلان روایتها است. اما لاک استدلال كرد، انسانها همگی در (وضع طبیعی) آزاد و برابرند و به این منوال هیچ انسانی نسبت به دیگری حقوقی بیشتر ندارد. این گفته با روح قهرمان پروری و اسطوره سازی تخالف دارد. ابر پهلوانان و قهرمانان دنياي كهن ، همواره بواسطه مواهب ماوراءالطبيعه خود شايستگي سرپرستی و رياست بر ديگر موجودات را دارا مي شوند و انسانهاي هم عصر اين داستانها نيز تنها دل به قهرماناني مي سپردند كه داراي نژادي خدايي و آسماني باشند . در اين ميان حتي پادشاهان و حاكمان به اين دليل شايسته حكومت بودند كه بر حسب خواست خدايان و برتري ذاتيشان ، مي توانند جانشين خدايان بر روي زمين باشند .

بطور مثال پادشاهان باستاني ايران با كمك اسطوره و افسانه ، نژاد خود را به اهورا و فره ايزدي گره مي زدند و به همين ترتيب حاكمان يونان و روم باستان ، سرسلسله خود را خدايان و اقدامات آنان مي گفتند و از اين جهت مشروعيتي عام براي خود دست و پا مي كردند ، اين وضعيت كه مردمان دوران اسطوره ، دلبسته انسانهايي بودند كه كاركردي اسطوره اي داشته باشند عالم گير و سراسري بود . از طرفي ديگر ، علاقه وافر مردمان دوران كهن ، به داستانهايي كه در آن یک منجی و یک ابر پهلوان برای به سرانجام رساندن کار قوم و ملتشان هویدا می شود از این جهت با منطق لاک منافات دارد که او به سامان شدن امور را تنها با اتکا به بلوغ عقلی جامعه امكان پذير مي داند و نه با ظهور يك ابر پهلوان. در داستانهای اساطیری وقتي ناجي موفق به سرانجام رساندن خواسته اش مي شود تاج سلطنت تنها بر سر او زيبنده است و مردم هم به اين امر رضا. اما لاك ، اين را بر نمی تابد، مي گويد:

مردم از روی عقل به توافق رسیده اند-(قرارداد اجتماعی) با یکدیگر تنظیم کرده اند که حقوق داوری و کیفر دهی فردی خود را به جامعه بدهند ...بنابراین جامعه سلطان واقعی است .{11}

حتی لاک تا آنجا پيش مي رود كه نظریه برهان فطرت را نيز به چالش مي كشد. او تنها قائل به شناخت خداوند از روی آثار به جا مانده از آفرينش جاري در کاینات است. اين بدان جهت است كه در نظر لاك ، امور فطري به دليل متصور نشدن در ذهن و به بروز نرسيدن در عين ، قابل اتكا نيستند بلكه تنها آنچه كه بواسطه حواس ادراك مي شوند به حقيقت نزديكند . به همين جهت ، تجربه اي كه از مشاهده پديده هاي طبيعي به دست مي آيد ما را به سوي خالق يكتا و هوشمند رهنمون مي شود . به تعبيري اصالت تجربه را دامن مي زند. این نیز با منش شخصیتی اسطوره ها و قهرمانان مخالفت دارد.

چرا که با برجسته شدن مفهوم ادراک تجربی، بشر از بند ندانسته های بی شماری که دلایلی ماورایی برای آن خلق کرده بود رها می شود و اساسا دیگر هر رفتاری توضیح تجربی می پذیرد. حال این را مقایسه کنید با منطق کرداری اسطوره ها و ابر قهرمانان . اعمال اسطوره ها و قهرمانان رفتاری فطری است و هیچ گاه به مرز باریک بینی تجزیه و تحلیل نزدیک نمی شود، بسیاری از کنشهای آنان تحت تاثیر عوامل ماورایی است و نقد پذیر نیست . بطور مثال احساسی همچون عشق که رفتاری خودخواسته میان دو انسان غیر هم جنس است، به عنوان نیروی کنترل کننده ای از جانب اله ها معرفی می شود که گویی قهرمان و اسطوره در رد یا پذیرش آن نقشی ندارند . نگاه کنید به اله هایی همچون (آفرودیته ، آناهیتا ، ایشتر ، ونوس){12} که در داستانها هرجا که بخواهند کسی را عاشق ابر قهرمان و یا اسطوره را عاشق کسی می کنند. مردم پس از لاک با تاسی به او احساسات را انعکاس فیزیولوژیکی جسم می خوانند و با این نگاه قداست احساس را تا حد یک وضعیت تحت اختیار بشر ، همچون دیگر قوای حسی فرومی کاهند. در صورتی که مردمان دوران کهن روایتها ، احساسات را دارای اصالت و نیرویی ماورایی در قهرمانانشان می دیدند که عنصری تحریک کننده از جانب خدایان و اله ها بود.

اما دیوید هیوم. دوران معاصر او عصر و زمانه ظهور طبقه متوسط است. طبقه اي كه داعيه اصلاح ديني و تجربه گرايي دارد. بيشتر سرزمينهاي كره خاكي كشف و شناسايي شده اند. رازهاي سر به مهري كه قرنها بشر را هراسانده بودند به زير تيغ آزمايشات دانشمندان و انديشمندان سپرده مي شدند. شهرها با ازدياد جمعيت مواجه اند و هنر معماري ديگر تنها در اختيار اشراف و پادشاهان نيست و توانسته به خانه هاي طبقه متوسط سر وشكلي تازه داده بدهد . ديگر همه چيز به نظر آشنا مي رسد. اگر یکی از شاخصه های تغییر و پیشرفت را ، نرخ زاد و ولد و افزایش جمعیت بدانیم بررسی این روند افزایشی می تواند تصویری مناسب از اوضاع و احوال آن دوران به دست بدهد . تاریخ آن عصر به ما می گوید:

افزایش جمعیت(قرن هجدهم) ، معلول بهبود وضع کشاورزی، وسایل ترابری و توزیع خوراک و همچنین مرهون کاهش تلفات کودکان و بزرگسالان در نتیجه پیشرفت پزشکی و بهداشت است.{13}

با توجه این تغییرات گسترده ، دوران معاصر هیوم ، روزگاری است که مباحث تجربی ، متصورات دوران كهن از هستي با آن راز آلود بودن و ناشناختگي اش را دگرگون می کند. در این روزگار باستانشناسي شكل می گیرد و ديگر كسي به تاريخ همچون يك سنت پايدار و حاكم كه ناشي از مقدرات خدايان است نگاه نمي كند بلكه تصور می شود اتفاقات تاريخي تحليل پذير و سرچشمه اش خواستهاي بشري اند. بيشترين تاثيري كه مردم مي پذيرند از حواس خود است و نه از سيطره كلان روايت كليسايي قرون وسطي. حواس نقش مهمي در ادراك برعهده مي گيرد و اين ادراكات ، تجارب فردي را صيقل مي دهند كه سرانجام اين تجارب ، نتيجه گيري از واقعيت جهان هستي و تصورات را از حقيقت شكل مي دهد. هيوم مي گويد :

همه تصورات نهايتا از تجربه اي كه ناشي از تاثرات مي باشد سرچشمه مي گيرد .{14}

بشر دوران كهن با توجه به تقدس عناصر ماورايي و  نوع رابطه خود با آنها ، تصوراتش را از جهان هستي شكل مي داد . هرچه ناشناخته ها بيشتر ، هراس بشر در داستانهاي كهن بازتاب بيشتري مي يافت . از اين رو در داستانهاي خود نوعي آرامش را با اتكا به عناصر بالادستي و كلان روايتها برساخته مي كرد كه نمايش آمالش نسبت به ناشناخته ها بود. احترام هميشگي او به عوامل ناشناخته ناشي از همين تصور سازي بر مبناي سنن و اوهام بود . پس آنگاه كه در اوايل قرن هجدهم ميلادي تصورات از خانه فرضيات موهومي به سراي استدلات تجربي و حسي نقل مكان یافت ، بازتاب آرزوهاي بشر كه داستانها را مي سازد تغيير پيدا کرد .ديگر داستانها آن دلچسبي خلسه آور و اميد دهنده روايتهاي كهن را از دست دادند. وقايع براي قهرمان دوران انقلاب صنعتي ملموس و عيني شد و او به جاي رسالتهاي تاريخي خود ، اكنون تلاش دو چنداني براي به کف آوردن بیشترین لذات مادي مي كند. البته ناگفته نماند كه بخش بزرگي از روايتها نيز به سمت اخلاقيات و توجيه تاثيرات جامعه شناختي اخلاق در زندگي سوق داده مي شود اما در كل قهرمانان ، نمادي از مردمان هم عصر خود شدند.

از طرف ديگر نگاه علمي به تاريخ و تشكيك به افسانه ها و ماجراهاي خارق العاده ، قهرمانان داستانها را از دنياي لامكان و لازمان به فضاي شناخته شده جغرافيا محور شهرها و سرزمينهاي آشنا كشاند. ظهور شكلي از روايت به نام (رمان) با فيلدينگ{15}و ريچاردسن{16}و دفو{17}مصداق بارز اين دگرگوني است . در دوران هيوم ، مقارن با 1740 ميلادي كه رمان جايگزين تئاتر شد. مكان و زمان در داستانها ديگر همچون دوران اسطوره ها نبود. به افسانه ها و اساطير نگاه كنيد، از داستان هراکلس{18}تا روایت سفر اودسيه{19} و سند باد بحری{20} و یا همین مخاطرات امیر ارسلان نامدار {21}خودمان در سرزمینهای عجیب و غریب . همه و همه ، نشانیها و مکان را اسرارآمیز و ترس آور جلوه می دهند.

 وضعیت زمان نیز در داستانهاي دوران كهن چنین است، در اختیار گرفتن زمان خارج از اراده انسان است (در اختیار گرفتن به معنای برنامه ریزی بدون خدشه) چرا که زمان ضابطه مند نیست و اسبی سرکش است در اختیار خدایان و اله ها. مثلا به دلیل کامجویی زئوس{22}، شبی که نطفه هراکلس بسته می شود سه برابر بلند تر از شبهای معمولی است. مدت عمر جمشيد{23} و ضحاك{24} هزاران سال است ، مصاف هوشنگ{25} و اهریمن سیصد سال به طول می انجامد. گاه با دستکاری ایزدها و خدایان شب و روز وارونه و یا کند و تند می شوند و یا از همه مهمتر روایتهایی خلق می شوند که در آن زمان نقش پیاپی سازی اتفاقات را از دست می دهد. وقایعی که معنای بنیادینش مستقل از جریان زمان باشد، حادث مي شود. بی زمان شدن به منظور منعکس ساختن حقایق جاودانه اخلاقی . اما در دوران هیوم داستانها بر مبنای زمان واقعی و قابل فهم شکل گرفتند. چرا که در 1758میلادی ساعتی ساخته شد که هر ششصد روز فقط یک دقیقه خطا داشت{26} . این یعنی به انقیاد کشاندن زمان .

از طرف دیگر می دانیم با حذف زمان ، ارتباط علی و معلولی هم از بین می رود و شرایط روایت ، نوسانی و خارج از اختیار قهرمان می شود اما در زمانه هیوم زمان به جهت همپیوندی عناصر داستان نقش اساسی بر عهده می گیرد. به طور مثال در رمان کلاریسا{27} ، ریچاردسن جزئیات زمانی دقیقی ارائه می دهد تا نامه نگاریهای شخصیت اصلی نسبت به اتفاقات روی داده با محوریت گذشت زمان ، مفهوم و معنا بیابد. ببینیم هيوم در باره مکان و زمان چه مي گويد: 

مكان عبارت است از تصور نقاط رويت پذير يا ملموسي كه به ترتيب خاصي پراكنده اند و زمان عبارت است از ادراك توالي در تاثرات ما. {28}

ديگر مشخص است كه این تعريف از مكان و زمان چه تاثيري در داستانهای هم عصرش مي گذارد. مكانها كاركردي ، واقعي و ملموس مي شوند و حتي مي توانند بازنمود ساختار رواني باشند. زمان نيز مي تواند شرايط شناخت يك قهرمان را مهيا كند. افعال شخصيت تنها با معيار هويت او كه ناشي از تاثير گذر زمان بر اوست شناسانده مي شود و تحليل رفتاري شخصيت به مدد كنشهاي متوالي او به مجموعه اتفاقات پياپي امكان پذير می گردد .

تاریخ نشر مطلب:
دوشنبه، ۱۵ خرداد ۱۳۹۶






نظرات کاربران



معرفي فيلم هاي روي پرده